سیدعلی و فاطمه ساداتسیدعلی و فاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

فرشته های آسمانی که زمینی شدند

نوشته ای از طرف بابایی

ژیگولای بابا سلام امشب که من این نوشته رو براتون مینویسم شما وروجکا دقیقا20هفته و2روزه که تو دل مامانی هستین خوشگلای بابا خیلی ورجه وورجه میکنین ماشاالا معلومه یه کمی شلوغین که از همین الان دارین تو شکم مامانی بالا پایین میپرین البته از این نظر بگم که به مامانتون رفتین نه من خلاصه اینو براتون نوشتم که فردا یه وقت وبلاگتونو خوندین نگین پس بابا کجا بوده چرا اصلا چیزی برامون ننوشته همین قد بهتون بگم که شما دوتا روشنی زندگی منو مامانین با اومدنتون زندگیمون رنگو بوی دیگه ای گرفته راستی وروجکا امروز که مامانتونو برده بودم بهداشت پیش بهیار تا شما دوتارو چک کنه یکیتون خودشو قایم کرده بود اگه بدونم کدومتون بودین لپشو گاز میگیرم طوری که قرمز بشه خل...
20 آذر 1393

ازمایش خون

امروز دوباره رفتم بهداشت نصفه خیلی کمی از راه رو با پا رفتم شکمم خیلی سفت شده بود رفتم که دوباره خون روچک کنن آخه از رو ازمایش اولی که داده بودم گفتن یه زره کم خونی یه زره که چه عرض کنم  مامایی که اونجا بود دوباره صدای قلب جوجه هامو گوش داد قربونش برم فداتون بشم  خدا شمارو برای من نگه داره که شما فقط امید من وبابایی هستین اونم دکتر بی فکر وبی عقلی دارن برگشته به من میگه اره شاید تالاسمی داری دیوووننن به خدا.......... اومدم خونه دوباره زندایی معصومه زنگ زده بود دوروزه جوابشو ندادم ها در به در دنبال من میگرده ببینه من کجام بدبخت فضول منم الکی گفتم خونه مادر شوهرم بودم  به خدا دارم دیونه میشم  میگم بگیرم یه دست کتک...
20 آذر 1393

تقدیم به کسی که همیشه همراهم بوده دووووستت دارم

گل من امروز از عمق وجود خودخدایم راصدا کردم، نمیدانم چه میخواهی ولی امروز…برای تو، برای رفع غمهایت، برای قلب زیبایت ، برای آرزوهایت، به درگاهش دعا کردم ومیدانم خدا ازآرزوهایت خبردارد، یقین دارم دعاهایم اثر دارد. ...
18 آذر 1393

بدون عنوان

دیشب وقت دکترم بود لحظه شماری میکردم برم تو صدای قلبشون رو بشنوم از ساعت4رفتم مطب تاساعت10شب مطب بودیم البته شوهرم اومده بود ولی خیلی کلافه شده بود اونم فقط به خاطر این فسقلی هاست که میاد خلاصه تانوبت من شدرفتم تو دکترم که اصلا انگارنه انگار اصلا نفهمید من چی گفتم همش با موبایلش ور میرفت وقتی رفتم دراز کشیدم تا صدای قلبشون رو بشنوم قلب خودم داشت میومد تو دهنم وقتی شنیدم دوباره نفس گرفتم خدارو صدهزارمرتبه شکر  که قلبشون داره میزنه وبه من وبابایی زندگی میده فسقلی های مامان وبابایی تورو خدا خود شما ازخدا بخواین که صحیح وسالم بیاین تو بغل مامان وبابایی وقتی تومطب بودم زندایی معصومه اومد من وقتی به خونشون زنگ میزنم که بریم خونشون اصلا ...
17 آذر 1393

بدون عنوان

امروز شوشو ازسرکار دیر اومد حوصلم سررفته بود فردام جمعه س..ازصبح دریغ ازیه زنگی که به خونمون بخوره دیشب تا صب نخوابیدم بیچاره شوشو هم نخوابیدنمیدونم امروز سرکار چطوری کار کرده مگه ناله های من دیشب گذاشت بخوابه  دیشب نفسم بالانمیومدنصف شبم شکمم سفت شده بودفقط گریه میکردم خدایا سایه شوشورو بالای سرمنو جوجوام نگه دار..داره سخت میگذره خدا کنه این چند ماه هم به خوبی وسلامتی بگذره وبه هفته 38 برسیم الهی آمین دیشب توجام دراز کشیده بودم نمیدونم جوجوان دارن تکون میخورن ؟قربونشون برم همه زندگی منو بابایین هرچی سریع بگذره اون روز بیاد که ببینیمشون که چه فسقلی هایی  بودن اینقدر من وبابایی رو اذیت کردن نمیدونم بعضی وقتا تاریخ زایما...
13 آذر 1393

بدون عنوان

من عشق راباتوتجربه کردم محبت رادر قلب تو یافتم و امید به زندگی راازتو آموختم عشق من تقدیم به تو که یادت درفکرم و عشقت درقلبم وعطر تودرمیان لحظه لحظه های زندگیم ماندگار است همسرم با تمام وجوووووووووووووودم دوستت دارم ...
13 آذر 1393

روزهای انتظار

دیروزدقیقا وارد هفتگی شدیم خدارو صد هزارمرتبه شکر که هرچی من شکر کنم بازم کمه این دو روزه هم بگذره شنبه نوبت دکتر دارم هرچی زودتر برسه من صدای قلب نازتون رو بشنوم ونفس بگیرم خدارو شکرغروب یه زره خوابم برد خوب چند شب خوابم یه خورده بهتر شده گوش شیطون کر هرچند شبا خیلی اذیت میشم وخیلی کم غذا میخورم  وضع معدمم که خراب تایه چیزی میخورم انگاری مارش میزنن  امشبم معدم باد کرده احساس میکنم تنگ نفس میشم خدا کنه جوجوای مامان حتما بتونن رشد کنن ورشد خوبی داشته باشن امروز صبحم دوباره زندایی معصومه زنگ زد که من دیگه جواب ندادم از دست سوالو وجواب خسته شدم تازه از وقتی فهمیده جوجوام دوتا هستن سوالا بیشتر شده نمیدونم فقط از ...
12 آذر 1393

سختی اما با طعم عسل

عزیزای بابا اگه بدونین چقدر چشم به راهتونم ولی اینم بگم خیلی دارم اذیت میشم چون مامانتونو خیلی به سختی انداختین من هی باید نازشو بکشم البته همیشه نازشو میکشم اما الان دیگه خیلی شدید شده ولی با بودن شما این سختیا طعم عسل میده ...
11 آذر 1393