نوشته ای از طرف بابایی
ژیگولای بابا سلام امشب که من این نوشته رو براتون مینویسم شما وروجکا دقیقا20هفته و2روزه که تو دل مامانی هستین خوشگلای بابا خیلی ورجه وورجه میکنین ماشاالا معلومه یه کمی شلوغین که از همین الان دارین تو شکم مامانی بالا پایین میپرین البته از این نظر بگم که به مامانتون رفتین نه من خلاصه اینو براتون نوشتم که فردا یه وقت وبلاگتونو خوندین نگین پس بابا کجا بوده چرا اصلا چیزی برامون ننوشته همین قد بهتون بگم که شما دوتا روشنی زندگی منو مامانین با اومدنتون زندگیمون رنگو بوی دیگه ای گرفته راستی وروجکا امروز که مامانتونو برده بودم بهداشت پیش بهیار تا شما دوتارو چک کنه یکیتون خودشو قایم کرده بود اگه بدونم کدومتون بودین لپشو گاز میگیرم طوری که قرمز بشه خل...
نویسنده :
مامانی
22:52
ازمایش خون
امروز دوباره رفتم بهداشت نصفه خیلی کمی از راه رو با پا رفتم شکمم خیلی سفت شده بود رفتم که دوباره خون روچک کنن آخه از رو ازمایش اولی که داده بودم گفتن یه زره کم خونی یه زره که چه عرض کنم مامایی که اونجا بود دوباره صدای قلب جوجه هامو گوش داد قربونش برم فداتون بشم خدا شمارو برای من نگه داره که شما فقط امید من وبابایی هستین اونم دکتر بی فکر وبی عقلی دارن برگشته به من میگه اره شاید تالاسمی داری دیوووننن به خدا.......... اومدم خونه دوباره زندایی معصومه زنگ زده بود دوروزه جوابشو ندادم ها در به در دنبال من میگرده ببینه من کجام بدبخت فضول منم الکی گفتم خونه مادر شوهرم بودم به خدا دارم دیونه میشم میگم بگیرم یه دست کتک...
نویسنده :
مامانی
14:53
تقدیم به کسی که همیشه همراهم بوده دووووستت دارم
گل من امروز از عمق وجود خودخدایم راصدا کردم، نمیدانم چه میخواهی ولی امروز…برای تو، برای رفع غمهایت، برای قلب زیبایت ، برای آرزوهایت، به درگاهش دعا کردم ومیدانم خدا ازآرزوهایت خبردارد، یقین دارم دعاهایم اثر دارد. ...
نویسنده :
مامانی
18:21
بدون عنوان
دیشب وقت دکترم بود لحظه شماری میکردم برم تو صدای قلبشون رو بشنوم از ساعت4رفتم مطب تاساعت10شب مطب بودیم البته شوهرم اومده بود ولی خیلی کلافه شده بود اونم فقط به خاطر این فسقلی هاست که میاد خلاصه تانوبت من شدرفتم تو دکترم که اصلا انگارنه انگار اصلا نفهمید من چی گفتم همش با موبایلش ور میرفت وقتی رفتم دراز کشیدم تا صدای قلبشون رو بشنوم قلب خودم داشت میومد تو دهنم وقتی شنیدم دوباره نفس گرفتم خدارو صدهزارمرتبه شکر که قلبشون داره میزنه وبه من وبابایی زندگی میده فسقلی های مامان وبابایی تورو خدا خود شما ازخدا بخواین که صحیح وسالم بیاین تو بغل مامان وبابایی وقتی تومطب بودم زندایی معصومه اومد من وقتی به خونشون زنگ میزنم که بریم خونشون اصلا ...
نویسنده :
مامانی
10:20
بدون عنوان
امروز شوشو ازسرکار دیر اومد حوصلم سررفته بود فردام جمعه س..ازصبح دریغ ازیه زنگی که به خونمون بخوره دیشب تا صب نخوابیدم بیچاره شوشو هم نخوابیدنمیدونم امروز سرکار چطوری کار کرده مگه ناله های من دیشب گذاشت بخوابه دیشب نفسم بالانمیومدنصف شبم شکمم سفت شده بودفقط گریه میکردم خدایا سایه شوشورو بالای سرمنو جوجوام نگه دار..داره سخت میگذره خدا کنه این چند ماه هم به خوبی وسلامتی بگذره وبه هفته 38 برسیم الهی آمین دیشب توجام دراز کشیده بودم نمیدونم جوجوان دارن تکون میخورن ؟قربونشون برم همه زندگی منو بابایین هرچی سریع بگذره اون روز بیاد که ببینیمشون که چه فسقلی هایی بودن اینقدر من وبابایی رو اذیت کردن نمیدونم بعضی وقتا تاریخ زایما...
نویسنده :
مامانی
18:11
بدون عنوان
من عشق راباتوتجربه کردم محبت رادر قلب تو یافتم و امید به زندگی راازتو آموختم عشق من تقدیم به تو که یادت درفکرم و عشقت درقلبم وعطر تودرمیان لحظه لحظه های زندگیم ماندگار است همسرم با تمام وجوووووووووووووودم دوستت دارم ...
نویسنده :
مامانی
17:47
روزهای انتظار
دیروزدقیقا وارد هفتگی شدیم خدارو صد هزارمرتبه شکر که هرچی من شکر کنم بازم کمه این دو روزه هم بگذره شنبه نوبت دکتر دارم هرچی زودتر برسه من صدای قلب نازتون رو بشنوم ونفس بگیرم خدارو شکرغروب یه زره خوابم برد خوب چند شب خوابم یه خورده بهتر شده گوش شیطون کر هرچند شبا خیلی اذیت میشم وخیلی کم غذا میخورم وضع معدمم که خراب تایه چیزی میخورم انگاری مارش میزنن امشبم معدم باد کرده احساس میکنم تنگ نفس میشم خدا کنه جوجوای مامان حتما بتونن رشد کنن ورشد خوبی داشته باشن امروز صبحم دوباره زندایی معصومه زنگ زد که من دیگه جواب ندادم از دست سوالو وجواب خسته شدم تازه از وقتی فهمیده جوجوام دوتا هستن سوالا بیشتر شده نمیدونم فقط از ...
نویسنده :
مامانی
18:43
بدون عنوان
خداونداتو ستاری همه خوابند تو بیداری به حق خواب وبیداری عزیزم را نگه داری
نویسنده :
مامانی
11:27
سختی اما با طعم عسل
عزیزای بابا اگه بدونین چقدر چشم به راهتونم ولی اینم بگم خیلی دارم اذیت میشم چون مامانتونو خیلی به سختی انداختین من هی باید نازشو بکشم البته همیشه نازشو میکشم اما الان دیگه خیلی شدید شده ولی با بودن شما این سختیا طعم عسل میده ...
نویسنده :
مامانی
23:44